کد مطلب:223235 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:157

مخالفان ولایتعهدی

مخالفان ولایتعهدی

عباسیان با نگرانی ماجرای ولایتعهدی را تعقیب می كردند، مخالفان سیاسی مأمون در بغداد، در همان سال كه خبر واگذاری ولایتعهدی به علیّ بن موسی الرضاعلیه السلام منتشر شد، دست بیعت به سوی منصور بن مهدی، عموی مأمون دراز كردند. اما منصور، بیعت آنها را واگذاشت و فرمانداری بغداد را عهده دار شد. ( كامل تاریخ اسلام و ایران، 10/علیه السلام صلی الله علیه واله 2. )

عبّاسیان گرد إبراهیم بن مهدی را گرفتند و با وی بیعت كردند تا مبادا بعد از مأمون خلافت از خاندان آنان خارج شود. آنها إبراهیم بن مهدی را، امیر المؤمنین، خلیفه و ولیعهد خواندند.

( ر.ك، همان، 8/10 - علیه السلام صلی الله علیه واله 2؛ تاریخ طبری، 139/5، و (ترجمه فارسی) 0/12صلی الله علیه واله صلی الله علیه واله 5؛ مروج الذهب، 441/2؛ تاریخ فخری، ص 301؛ تجارب السلف، ص 158. )

تنها عبّاسیان بغداد نبودند كه با ولایتعهدی علیّ بن موسی الرضاعلیه السلام مخالفت می روزیدند، بلكه این نارضایتی در میان نزدیكان مأمون و عبّاسیانی كه دست وی را هنگام بیعت به گرمی فشرده بودند نیز رواج داشت. سرشناسترین این گروه اخیر، عیسی بن یزید جلودی، علیّ بن أبی عمران و أبو یونس بودند كه تا پای جان ( الارشاد، 250/2؛ مقاتل الطالبیین، ص 523؛ روضة الواعظین، ص 9صلی الله علیه واله 3. )

دست از مخالفت برنداشتند و به گفته شیخ صدوق در جلسه ای كه مأمون آنها را برای بیعت با علیّ بن موسی الرضاعلیه السلام فرا خواند، آنها یكی پس از دیگری امتناع كردند و مأمون دستور داد آنها را گردن زنند. علاوه بر عباسیان از میان شیعیان نیز ( عیون اخبار الرضاعلیه السلام ، 389/2؛ كامل تاریخ اسلام و ایران، 10/صلی الله علیه واله 30. )

افرادی با ماجرای ولایتعهدی به مخالفت برخاسته از حضرت رضاعلیه السلام در این باره توضیح می خواستند، و آن حضرت با ادلّه كافی آنها را نسبت به حقایق و ماهیّت ولایتعهدی و اكراه و اجباری كه وی در پذیرش آن داشت آگاه می كرد. راوندی در الخرائج والجرائح گزارشی از مخالفان حضرت رضاعلیه السلام كه قصد كشتن ایشان را داشتند ارائه می دهد كه این موضوع خود نشانگر آن است كه در عصر امام علیه السلام نیز ماجرای ولایتعهدی سؤال انگیز و مسأله دار بوده است.

صاحب خرائج به نقل از محمّد بن زید می نویسد: در خدمت حضرت رضاعلیه السلام بودم زمانی كه ولیعهد مأمون بود. مردی از خوارج كه كاردی مسموم در دست داشت وارد شد او به دوستان خود گفته بود نزد كسی می روم كه مدعی است پسر پیغمبر است و ولیعهد مأمون شده، ببینم چه دلیل برای كار خود دارد. اگر دلیل قانع كننده ای داشت قبول می كنم و گرنه مردم را از دستش آسوده می نمایم. هنگامی كه او وارد شد، حضرت رضاعلیه السلام به او فرمود: جواب سؤالت را می دهم مشروط بر این كه یك شرط را بپذیری، گفت چه شرطی را ؟ فرمود: به شرط این كه اگر جوابت را دادم و قانع شدی كاردی را كه در آستین پنهان كرده ای بشكنی و دور بیندازی. آن مرد متحیّر ماند و كارد را خارج كرد و دسته اش را شكست. آن گاه پرسید چرا ولایتعهدی این ستمگر را پذیرفتی با این كه آنها را كافر می دانی؟ و تو پسر پیامبری، چه چیزی تو را بر این كار واداشته است؟

إمام فرمود: بگو ببینم آیا اینها در نظر تو كافرند، یا عزیز مصر و ا طرافیانش، مگر اینها به وحدانیت خدا قایل نیستند، با اینكه آنها نه خدا را می شناختند و نه موحّد بودند، یوسف هم خود و هم پدرش پیامبر بودند، ولی به عزیز مصر كه كافر بود گفت: مرا وزیر دارایی خود قرار ده كه مردی وارد و امین هستم و با فرعونها نشست و برخاست می كرد. من از اولاد پیامبرم، مرا به این كار مجبور كردند و به زور وادار كردند، چرا كه مرا نمی پسندی و از من خوشت نمی آید. گفت: ایرادی بر شما نیست و من گواهی می دهم كه تو پسر پیامبری و راست می گویی.

( بحار الأنوار: 12/علیه السلام - صلی الله علیه واله 4؛ عیون اخبار الرضاعلیه السلام ، 9/2علیه السلام 3. )